|
به نام خدا تمام روز رادر این چهار دیواری مخوف قدم زده بود.بارها طول وعرضش را پیموده بود و آن را متر کرده بود.اطرافیانش او را دیوانه خطاب می کردند اما این قدم زدن برای او لذت بخش بود.گذشتن از میان دشتهای سبز وخرم و گوش سپردن به آواز پرندگان وقلقل چشمه ها.داشت از هوای پاک بهاری لذت می برد که پروانه سفیدی به سرعت از جلویش گذشت به یاد ایام کودکی دنبال پروانه کرد.انقدر دوید تا خسته شد ایستاد تانفسی تازه کند اما پروانه بال بال می زد و او را به این تعقیب وگریز دعوت کرد.ناگهان جستی زد تا پروانه را بگیرد اما پروانه بی مهابا از دستش گریخت و روی شاخه درختی به دام تار عنکبوتی افتاد.قدم آخرش به در میله ای سلول رسید واو این بار هم نتوانسته بود پروانه را بگیرد. |
|